بچه های سایبری

جنگی که بود ، راهی که هست
بچه های سایبری

بچه های سایبری لبیکی است به فرمان جهاد نرم مقام معظم رهبری

آخرين نظرات
دوستان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیره شهدا» ثبت شده است

برای ناهار آمده بود چادر، فهمیده بود که یکی از بچه ها غذا اضافه سفارش داده . همه را بیرون روی سنگ های داغ به صورت کلاغ پر و پامرغی تنبیه کرد بچه ها حسابی خسته شده بودند.  بلندشان کرد و گفت : (سعی کنید دروغ بین شما جا باز نکنه شما که در راه خدا می جنگید نباید لقمه ای حرام از گلوتون پایین بره)....!

 بعد هم با یک شوخی از دل همه در آورد .

خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی

  • ۱ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۳۴
  • sajad jazayeri

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :

از این که حسد کردم ...

از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلا نمی دانستم ...

از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم ...

از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم و این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم ...

از این که مرگ را فراموش کردم ...

از این که در راهت سستی و تنبلی کردم ...

از این که عفت زبانم را به لغات بی هوده آلودم ...

از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم ...

از این که منتظر بودم دیگران به من سلام کنند ...

از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم ...

از این که دیگران را به کسی خنداندم ، غافل از این که خود خنده دار تر از همه هستم ..

از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم ...

از این که در مقابل متکبر ها ، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع ، متواضع تر نبودم ...

از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید ...

از این که نشان دادم کاره ای هستم ، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند ...

از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمان به تو بود ...

از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم ، غافل از اینکه تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری ...

از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را در آوردم ...

از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند ...

از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پر حرفی کردم ...

از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی، مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم ...

از این که نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم ...

از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا  هر کسی را مسخره کردم ...

از این که " خدا می بیند " را در همه کارهایم دخالت ندادم ...

از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل ، یا حسد و یا... به نشنیدن زدم...      از.........


                                                       فراز هایی از توبه نامه شهید 13 ساله ( علیرضا محمودی )

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۷
  • sajad jazayeri

به خانمش گفت : ( اگر چیزی لازم داری بنویس تا بخرم .) خودکار را برداشت تا بنویسد . یک دفعه مهدی داد زد ( اون خودکار را بزار سر جاش ، از خودکار خودمون استفاده کن ، اون مال بیت الماله ) ترسید ،فکر کرده بود حالا چی شده ؟! می خواست بهانه بیاورد که اینقدر سخت نگیر .

اما مهدی گفت : ( به کسی کار نداشته باش ، ما باید ببینیم حضرت علی علیه السلام چطور زندگی می کردند .)

خاطره ای از شهید مهدی باکری

 

  • ۲ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۰۰
  • sajad jazayeri

پیرمرد دست مصطفی را گرفته بود . می کشید و می خواست ببوسد ، ول کن نبود . اصرار می کرد . آخر پیشانی مصطفی را بوسید . رو کرد به بقیه و گفت :( پسرم دانشجو بود .حسابی افتاده بود تو خط سیاست و حزب بازی و از این چیز ها یک روز توی لشکر ، دوره گرفته بود که مصطفی سر می رسه و یکی می خوابونه توی گوشش که اگه اینجا اومدی ، به خاطر خداست ، نه به خاطر بنی صدر و بهشتی . در لشکر امام حسین علیه السلام باید خالص بمونی برای امام حسین علیه السلام و گرنه ، زود راهت را بگیر و برگرد دیگه از همون موقع حزب و این بازی ها را گذاشت کنار .)

 

خاطره ای از شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور

  • ۱ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۵۶
  • sajad jazayeri

چند سالی می شد که جنگ تمام شده بود و قاب عکس علیرضا روی طاقچه یادآور خاطرات بود . برادر که بعد از مدتی فرصت کرده بود به مسجد سری بزند ، بعد از نماز رفت سراغ حاج آقا و دو زانو نشست کنارش ، با احترام سلام کرد و گفت ( فرستاده بودید دنبال من ؟ ) حاج آقا بعد از سلام و احوال پرسی نگاهی به اطراف کرد و آهسته گفت ( دیشب خواب برادرتان را دیدم . به من سپرد تا به شما بگویم مواظب اداء نماز صبح باشید ) برادر که حالا عرق شرم به روی پیشانی اش نشسته بود یادش افتاد چقدر غرق دنیا شده است و تا آخرای شب مشغول کار است و اکثر صبح ها هم از فرط خستگی نمازش قضا می شود .

خاطره از شهید علی رضا کریمی

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۰
  • sajad jazayeri

سوار تاکسی که شد از راننده خواست که نوارش را خاموش کند .راننده که جوان خوش چهره ای بود گفت :(بابا بی خیال ! ما جواینم، بزارید آزاد باشیم) محمود گفت : ( شما اگر جایی آتش باشه بنزین داخلش می ریزید یا مواد منفجره کنارش میزارید ؟)پسر جوان که از سوال تعجب کرده بود ، گفت (نه ، این طوری که آتش شعله ور می شه !)محمود گفت :  خوب، شما جوانید و آتش شهوت درونتون شعله وره ،دیگه نباید با این چیزا بیشترش کنید ، ممکنه به جایی برسه که دیگه نتونید جلوش را بگیرید و دین و دنیاتون را از دست بدید !...

خاطره ای از شهید محمود سعیدی نسب

  • ۲ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۲۳
  • sajad jazayeri

زمین بایر وسط روستا محلی برای قمار بازی شده بود . جوان های روستا هر چند روز یکبار دور هم جمع می شدند و قمار می کردند . سید اسماعیل چند دفعه ای به آنها تذکر داد ،اما فایده ای نکرد . آخر به کمیته اعلام کرد و بساطشان را جمع کردند . از آن روز به آن سنگ میزدند و از دور ناسزا میگفتند ، اما برایش مهم نبود و می گفت :

( این جا برای من با جبهه فرقی نداره ، حتی اگر من را بزنند و بشکنند ، من وظیفه ام را انجام میدهم  و به امر به معروفم ادامه می دهم. )

خاطره ای از شهید سید اسماعیل حسینی

  • ۱ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۵۹
  • sajad jazayeri